روایتی شنیدنی از سفر اربعینی جواد موگویی.
کد خبر: ۱۲۳۷۱۴۲
پادکست | سفرنامه صوتی «شاید اربعین» (روز بیست وچهارم - قسمت آخر)

هرچه گشتم پاسپورتم را پیدا نکردم. مانده بودم چه کنم! پول زیادی هم نداشتم. یکی از کارمندان فرودگاه آمد سمتم. حسن گفت باید بری کنسولگری ایران در نجف. به گرمی گفت منتظر باش تا خودم ببرمت‌.
رفتیم. جمعیت معترض اطراف کنسولگری بودند‌. نت را روشن کردم. خبر حمله به کنسول ایران در کربلا آمد. قلبم ریخت.
کنسولگری در نجف یک ساختمان معمولی و کوچک بود که با چندکوکتل‌مولوتف هم به آتش کشیده میشود‌! ساختمان کمترین ضریب‌های امنیتی را هم نداشت. یک درب آهنی کوچک که یحتمل درب خانه ما در تهران از آن مقاوم‌تر است‌ با یکی دو پلیس عراقی جلوی آن!
درب را زدم. نگهبان عراقی آمد. گفت کنسولی تعطیل است. ایضا فردا هم که ۲۸صفر است!
یکدفعه میانسالی آمد. مسئول حفاظت کنسولی بود‌. یحتمل نیرو قدسی! گفت "سرکنسول نیست. الان هم شرایط بحرانیست‌، میخواهی همین‌ جا بمان."
گفتم "والا میخواهی شما بیا با ما بریم یه جای دیگه! بیرون امن‌تر از اینجاست!"
هر دو خندیدیم‌. خنده تلخ.
زنگ زد به سرکنسول و گوشی را داد به من. سرکنسول گفت "اگر میخواهی همین امشب بروی من بیام بهت مجوز عبور بدهم"
چند دقیقه بعد آمد. با اینکه ساعتها از وقت اداری تمام شده بود. دمش گرم. جوانیست آرام و دلنشین.
گفتم چرا ساختمان کنسولگری انقدر ناامن است؟
گفت "این ساختمان اجاره‌ایست. وزارت خارجه هنوز ساختمانی مجزا برای ما نخریده! چاره‌ای نیست."
عجیب بود. واقعا وزارت خارجه جمهوری اسلامی عاجز است از خرید و تجهیز یک ساختمان برای اتباع خود در کشوری بحرانی همچون عراق؟!
.
القصه!
برگه عبور را برایم صادر کرد. اما گفت از مرز هوایی نمیتوانی! چون یحتمل اجازه نمی‌دهند! خاصه اینکه در درگیری‌ها هم بودی.
ای وای! زنگ زدم به دوستی که تجربه چند سال مستندسازی بحران در منطقه دارد. گفت حتما امشب از عراق خارج شو. اما حسن با اصرار مرا برد خانه‌شان. خانه‌ای زیبا در نجف. معلوم بود متمول هستند.
پدرش ابوحیدر وقتی شنیدند در التحریر کتک خوردم عجیب شرمنده شد و ایضا عصبانی که چرا رفتی آنجا!
ابوحیدر میگفت فساد در عراق همه‌گیر است. پرسید در ایران چه‌طور؟
گفتم همه‌گیر نیست لکن وجود دارد. اشاره کرد حکومت عراق همه علی‌بابا! یعنی دزد. به کنایه از داستان علی‌بابا و چهل دزد بغداد میگفت.
شام را مفصل دادند. بعد از ان کتک مفصل چسبید.
ابوحیدر مرا برد ترمینال. ساعت ۱۲شب. دربست گرفت برای مرز مهران. پول را هم خودش حساب کرد! ۴صبح رسیدم مرز و قاطی زائرین پاکستانی بالاخره از مرز رد شدم.
یکدفعه پیامی آمد برایم:
سلام جواد جان. میخوای سفرنامه‌ات تکمیل بشه؟ مییای سوریه؟!

منبع: جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها